.. هَمــ آغوشـــ🤍🪐🫀 .. ←پارت۵۳۱→
بلاخره بعداز دقیقه هایی که از نظر من طولانی ترین دقیقه های عمرم بودن،رسیدیم...
محراب می خواست یه کم دور تراز بیمارستان ماشینش وپارک کنه و باهم بریم...اما دل نگران من نمی تونست طاقت بیاره!...
سرعت ماشین خیلی کم بود ومحراب داشت پارک می کرد...طاقت انتظار کشیدن نداشتم...داشتم دیوونه می شدم!ممکن بود با یه لحظه دیر رسیدنم،یه عمر باپشیمونی زندگی کنم...
باعجله و آشفته در ماشین و باز کردم و خواستم پیاده شم که محراب زد رو ترمز...
- چی کار می کنی دیانا؟...
از ماشین پیاده شدم ودرو بستم...در حالیکه به سمت در بیمارستان می دویدم،داد زدم:
- دیر میشه محراب...دیر میشه!
و منتظر جوابش نموندم وسرعتم و بیشتر کردم...
بی رمق بودم...و هیچ توانی تو وجودم نبود...اما با اون حال تمام تلاشم وبه کار گرفته بودم که نذارم دیر بشه!!!...صورتم از اشک خیس بود...بغض توی گلوم جاخوش کرده بود...و ترس ونگرانی واضطراب...همراه یه عذاب وجدان دیوونه کننده عذابم می داد!
نمی دونم چجوری وباچه حالی از در ورودی گذشتم و خودم وبه در اصلی بیمارستان رسوندم...جلوی در مکث کوتاهی کردم ودستی به صورتم کشیدم...در شیشه ای رو هل دادم و وارد شدم...
نگاهم دورتا دور اون محیط شلوغ چرخید...جایی که آدمای مختلف،باهر تیپ و ظاهری از بچه و جوون و پیرگرفته،منتظر وآشفته با حال و اوضاع وخیم روی صندلی ها نشسته بودن...
از دیدن اون آدما،توی اون وضعیت...حس بدی بهم دست داد!...نگرانیم شدت گرفته بود...
محیط بیمارستان به خودی خود دیوونه کننده هست...اونم برای آدمی با حال و روز من!
چشم از آدمای روبروم برداشتم...و نگاهم دورتادور اون محیط شلوغ چرخید...بلاخره روی قسمتی که تابلوی "پذیرش" بالاش به چشم می خورد،ثابت موند...با عجله به سمت پذیرش رفتم...یه پرستار جوون مشغول به کار بود...
باچشمای اشکی خیره شدم بهش...و صدام وصاف کردم...اما برعکس تلاشم،صدام خش دار وگرفته بود:
- ببخشید خانوم...دنبال یه بیمار تصادفی می گردم!...ارسلان کاشی...کجاست؟...
پرستار نگاه دلسوزی به حال وروز داغونم انداخت...لبخندآرامش بخشی زد وخواست چیزی بگه که صدایی از پشت مانع شد...
- دیانا...بلاخره اومدی؟!...
به سمت صدا چرخیدم وبا نیکا روبرو شدم...نیکایی که صورتش از اشک خیس شده بود...وچشماش قرمز و پرخون بود!...نگاهم از روی صورتش سُر خورد وپایین تر رفت...شکمش بزرگ شده بود...خیلی بزرگ تر از ماههای اول!...واین خودش نشون می داد که من برای یه مدت طولانی از همه چیزوهمه کس دور بودم...از آدمایی که دوسشون داشتم...آدمایی که مهم تریشون ارسلان بود...رادوینی که حالا روی تخت بیمارستان جاخوش کرده!...
قدمی به سمت نیکا برداشتم...خیره شده بودم توچشماش...زمزمه کردم:
- ارسلان کجاست؟...
محراب می خواست یه کم دور تراز بیمارستان ماشینش وپارک کنه و باهم بریم...اما دل نگران من نمی تونست طاقت بیاره!...
سرعت ماشین خیلی کم بود ومحراب داشت پارک می کرد...طاقت انتظار کشیدن نداشتم...داشتم دیوونه می شدم!ممکن بود با یه لحظه دیر رسیدنم،یه عمر باپشیمونی زندگی کنم...
باعجله و آشفته در ماشین و باز کردم و خواستم پیاده شم که محراب زد رو ترمز...
- چی کار می کنی دیانا؟...
از ماشین پیاده شدم ودرو بستم...در حالیکه به سمت در بیمارستان می دویدم،داد زدم:
- دیر میشه محراب...دیر میشه!
و منتظر جوابش نموندم وسرعتم و بیشتر کردم...
بی رمق بودم...و هیچ توانی تو وجودم نبود...اما با اون حال تمام تلاشم وبه کار گرفته بودم که نذارم دیر بشه!!!...صورتم از اشک خیس بود...بغض توی گلوم جاخوش کرده بود...و ترس ونگرانی واضطراب...همراه یه عذاب وجدان دیوونه کننده عذابم می داد!
نمی دونم چجوری وباچه حالی از در ورودی گذشتم و خودم وبه در اصلی بیمارستان رسوندم...جلوی در مکث کوتاهی کردم ودستی به صورتم کشیدم...در شیشه ای رو هل دادم و وارد شدم...
نگاهم دورتا دور اون محیط شلوغ چرخید...جایی که آدمای مختلف،باهر تیپ و ظاهری از بچه و جوون و پیرگرفته،منتظر وآشفته با حال و اوضاع وخیم روی صندلی ها نشسته بودن...
از دیدن اون آدما،توی اون وضعیت...حس بدی بهم دست داد!...نگرانیم شدت گرفته بود...
محیط بیمارستان به خودی خود دیوونه کننده هست...اونم برای آدمی با حال و روز من!
چشم از آدمای روبروم برداشتم...و نگاهم دورتادور اون محیط شلوغ چرخید...بلاخره روی قسمتی که تابلوی "پذیرش" بالاش به چشم می خورد،ثابت موند...با عجله به سمت پذیرش رفتم...یه پرستار جوون مشغول به کار بود...
باچشمای اشکی خیره شدم بهش...و صدام وصاف کردم...اما برعکس تلاشم،صدام خش دار وگرفته بود:
- ببخشید خانوم...دنبال یه بیمار تصادفی می گردم!...ارسلان کاشی...کجاست؟...
پرستار نگاه دلسوزی به حال وروز داغونم انداخت...لبخندآرامش بخشی زد وخواست چیزی بگه که صدایی از پشت مانع شد...
- دیانا...بلاخره اومدی؟!...
به سمت صدا چرخیدم وبا نیکا روبرو شدم...نیکایی که صورتش از اشک خیس شده بود...وچشماش قرمز و پرخون بود!...نگاهم از روی صورتش سُر خورد وپایین تر رفت...شکمش بزرگ شده بود...خیلی بزرگ تر از ماههای اول!...واین خودش نشون می داد که من برای یه مدت طولانی از همه چیزوهمه کس دور بودم...از آدمایی که دوسشون داشتم...آدمایی که مهم تریشون ارسلان بود...رادوینی که حالا روی تخت بیمارستان جاخوش کرده!...
قدمی به سمت نیکا برداشتم...خیره شده بودم توچشماش...زمزمه کردم:
- ارسلان کجاست؟...
۹.۵k
۱۳ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.